دخترک تنها
کودکی نجوا کرد :خدایا با من حرف بزن. مرغ دریای اواز خواند کودک نشنید. سپس کودک فریاد زد :خدایا با من حرف بزن. رعد در اسمان پیچید اما کودک گوش نداد. کودک نگاهی به اطرافش کرد و گفت :خدا یا بگذار ببینمت. ستاره ای درخشید اما کودک توجه ای نکرد. کودک فریاد رد خدایاااااااااااااااااا به من معجزه ای نشان بده و یک زندگی متولد شد ولی کودک نفهمید. کودک با ناامیدی گریست. خدا یا با من در ارتباط باش تا بدانم این جایی. بنابر این خدا امد پایین و کودک را لمس کرد. ولی کودک پروانه را کنار زد و رفت....................................................
نظرات شما عزیزان:
...............................
پاسخ:chashm
پاسخ:az to ham mer30
mamnon az matalebe khobet
پاسخ:az to ham mamnon ke omadi
پاسخ:mer30
امیدوارم دست به قلمت همیشه عالی باشد
جالب بود.
واقعا کاش بچه بودیم!
بازم بهم سربزن
سکوت
کسی نمی خواهد باور کند
که باغچه دارد می میرد.
سکوت
پاسخ:mer30 az in ke amadi
پاسخ:mer30 mehdi jan
پاسخ:hatman
بگذار اطاعت خدا برگیرد
گردن بنهد تا که همچون خورشید
تابیدن رحمتش سراسر گیردپاسخ:mer30 ke omadi
Power By:
LoxBlog.Com |